کتاب بادام نوشتهٔ وون پیونگ سون با ترجمهٔ مریم بردبار در انتشارات کتیبه پارسی چاپ شده است. این داستان کرهای دربارهٔ کودکی است که به بیماری آلکسی تایمیا مبتلاست. این بیماری یک اختلال روانی است که برای اولینبار در مجلات پزشکی در دههٔ ۱۹۷۰ و با توضیح «ناتوانی در شناسایی و بیان احساسات» توصیف شد.
اگر وقتی از من انتظار میرود خشمگین باشم، آرام بمانم، باعث میشود صبور به نظر برسم. اگر وقتی باید میخندیدم ساکت میماندم، باعث میشد جدیتر به نظر برسم. و اگر وقتی میبایست گریه کنم ساکت میماندم، قوی به نظر میرسیدم. سکوت قطعاً کلیدی طلایی بود.
کتابها من را به جاهایی میبردند که به غیر از این نمیتوانستم بروم. اعترافات افرادی که تا به حال ملاقاتشان نکرده بودم و زندگیهایی که هرگز شاهدش نبودم را با من در میان میگذاشتند. احساسات و رخدادهایی که هرگز نمیتوانستم تجربه کنم را در همهٔ آن کتابها میتوانستم پیدا کنم.
کتابها بیصدا هستند. آنها در سکوت باقی میمانند تا اینکه کسی آنها را بردارد و ورق بزند. تنها آن موقع است که آنها داستانهای خود را بیرون میریزند، به آرامی و کامل
خواندن کتاب خوب، به منزله همنشینی با مردم شریف است
شانس سهم عظیمی در همهٔ بیعدالتیهای دنیا بازی میکند، حتی بیش از آنچه انتظارش را دارید.
«عشق یعنی چی؟» «کشف زیبایی.»
مردم گاهی میگویند چه باحال میشد اگر آدم از چیزی نمیترسید، اما آنها نمیدانند چه میگویند. ترس یک مکانیسم دفاعی غریزی لازمهٔ زنده ماندن است. نشناختن ترس به این معنا نیست که شما شجاعید؛ به این معنا است که به اندازهٔ کافی احمق هستید که وقتی وسط خیابان ماشینی دارد به سویتان میآید، همان جا بمانید.
«وقتی احساساتی رو که زمانی نمیشناختیشون درک میکنی همیشه عالی نیست. احساسات امور بغرنجی هستن. ناگهان جهان رو در نور کاملاً جدیدی میبینی. شاید همهٔ چیزای اطراف تو مثل سلاحهای بُرنده به نظر برسن. ممکنه یه حالت چهرهٔ خاص یا چند تا کلمه آزارت بدن. به یه سنگ توی خیابون فکر کن. اون نه هیچ حسی داره و نه هیج وقت آسیبی میبینه. وقتی مردم با پاشون بهش ضربه میزنن هیچی حالیش نمیشه. اما تصور کن هر دفعه که هر روز بهش ضربه میزدن، روش راه میرفتن، پرتابش میکردن احساس میکرد. اون وقت چطور باهاش کنار میومد؟
ما باید تو این دنیای سخت سرسختتر باشیم.
«هرچیزی اگر به اندازهٔ کافی و مداوم تکرارش کنی، معناش رو از دست میده. اول فکر میکنی داری اون رو یاد میگیری، اما با گذشت زمان احساس میکنی معنای اون تغییر میکنه و رنگ میبازه. بعد، بالاخره گم میشه. کاملاً رنگ میبازه تا سفید بشه.»