کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم یا دورهای فشرده برای پیدا کردن جای خود در دنیا کتابی در زمینه موفقیت و نوشته تینا سلیگ است. کتاب بر اساس داستانهایی از موفقیت و شکست نوشته شده است. داستانهایی که نویسنده در کلاسهای درس خود به عنوان استاد دانشگاه و پیش از آن به عنوان پژوهشگر، کارآفرین و مشاور مدیریتی تجربه کرده است و داستانهایی که کارآفرینان، مربیان، مدیران و.... برای او تعریف کردهاند
به خاطر داشته باشید هر کاری که شخصی برای شما انجام میدهد، بهقیمت ازدستدادن یک فرصت برایش تمام میشود. این یعنی وقتی کسی بخشی از روزِ خود را برای رسیدگی به کار شما صرف میکند، کاری هست که برای خودش یا کسی دیگر انجام نداده است. خیلی راحت میتوانید خودتان را گول بزنید و فکر کنید که «درخواست من که چیز مهمی نبوده است»؛ اما وقتی کسی مشغول است، هیچ درخواستی کوچک نیست. آنها مجبور میشوند کاری را که دارند انجام میدهند، متوقف کنند، روی درخواست شما تمرکز کنند و برای پاسخ به آن وقت بگذارند. با بهیادسپردنِ این نکته، بهانهای نمیماند که بخواهید از کسی که کاری برای شما انجام داده است، تشکر نکنید.
آلبرت اینشتین: «اگر یک ساعت وقت برای حل مسئلهای داشتم و زندگیام به آن راهحل وابسته بود، پنجاهوپنج دقیقهٔ اول را صرف تعیین سؤال درست میکردم؛ چون بهمحض اینکه سؤال درست را بدانم، میتوانم مسئله را در کمتر از پنج دقیقه حل کنم.»
«نه هرچیز شمردنیای مهم است و نه هرچیز مهمی شمردنی است.»
دنیا به دو دسته آدم تقسیم میشود: یکی آنهایی که منتظرند دیگران به آنها جوازِ انجام کارهایی را که دوست دارند بدهند و دیگری آدمهایی که خودشان این جواز را به خود میدهند.
«همهٔ چیزهای باحال وقتی اتفاق میافتن که داری کارهایی میکنی که توی برنامه نبوده.»
چند سال پیش در یکی از کلاسهای نویسندگیِ خلاق شرکت کردم. آنجا استاد از ما خواست صحنهای را دو بار توصیف کنیم: اولینبار از چشمِ کسی که تازه عاشق شده است، دوم از نگاه کسی که فرزندش را در جنگ از دست داده است. اجازه نداشتید به عاشقشدن یا جنگ اشاره کنید. این تکلیف ساده آشکار کرد که دنیا بسته به وضعیت احساسیِ شما چقدر ممکن است متفاوت بهنظر برسد.
دو دانشجوی خلبانیِ هواپیماهای جنگی که قرار گذاشتند چیزهایی را که از مربیهای خود آموخته بودند، باهم در میان بگذارند. اولین خلبان گفت: «هزار قاعده و قانون برای پرواز به من دادن.» خلبان دوم گفت: «به من فقط سه قانون گفت.» خلبان اول خوشحال بود که چه خوب که گزینههای بیشتری دارد، تا اینکه دوستش گفت: «مربیم به من گفته که سه چیز رو اصلاً انجام ندم؛ بقیهش با خودم.» این داستان، این ایده را توصیف میکند که دانستنِ چند چیزی که واقعاً خلافِ قوانین هستند، بهتر از دانستن چیزهای بسیار زیادی است که فکر میکنید باید انجام دهید.
کارآفرینبودن یعنی مواجههٔ دائمی با مشکلات بزرگ و یافتنِ راههای خلاقانه برای مهار آنها
یکی از ضربالمثلهای موردعلاقهام این است: «همهچیز آخرش خوش است. اگر خوش نیست، آخرش نیست.»
«همیشه بهاندازهٔ یک تصمیم از زندگیای کاملاً متفاوت جدا هستید.»